عکس کیک به و خاطرات کربلا
مریمانه
۲۴۶
۱.۲k

کیک به و خاطرات کربلا

۳۰ آبان ۹۹
سلام به روی ماه تک تکتون. ان شالله هر جا هستین حال دلتون خوب باشه.
بلاخره امروز تنبلی چند ماهه رو کنار گذاشتم و اومدم.😅 الان دوباره میخواستم پیاده تا کربلا برم و برگردم انقدر طول نمیکشید. ببخشید دوستان که انقدر دیر کار میفرستم.

سفر زلال و شیرین ما حلاوتش دو چندان شد وقتی که بی بی و آقابزرگ هم به ما پیوستند. یادمه اسم مهمانپذیری که ما تویش ساکن بودیم کمیل بود و صاحبش یک مرد بسیار مهربان و با انصاف بود.
کم کم اون شور و حال اولیه ای که وارد کربلا شده بودیم و هیجانات بعدش فروکش کرد و حالا دور هم بودیم و قرار بود که برنامه ریزی ادامه سفرمون رو انجام بدیم. این که کجا بریم چقدر بمونیم چی بخوریم و ... ما چون پیاده اومده بودیم وسایل چندانی همراهمون نبود. با مشورت و درایت های مامانم قرار شد که بریم یه سری وسیله تهیه کنیم و مواد غذایی هم بخریم و خودمون آشپزی کنیم. مامانم اعتقاد و اعتمادی به غذاهای بیرون نداشت. خلاصه رفتیم به خرید جهیزیه و تهیه مواد اولیه غذاها. چقدرم ارزون بود این چیزها. الان قیمتها رو یادم نیست ولی مثلا بابام رفته بود گوشت خریده بود نصف قیمت ایران. یک دست کاسه و بشقاب استیل خریدیم و قابلمه و از این قاشق هایی که رویش نوشته اَهلاً و سَهلاً همه ارزون و مفت😂. اون زمان من دختر خونه بودم و توجهی به این نداشتم که غذا چطور آماده میشه الان که خودم زن زندگی شدم میفهمم مامانم چقدر با تدبیر و درایت همه کارها رو انجام میداد.😢
غذا رو مامانم با کمترین امکانات می پخت و واقعا هم خوشمزه و عالی...👌 حتی توی اون موقعیت این رو هم در نظر میگرفت که چه جادویی تو پخت و پز به کار ببره که همه از غذا خوششون بیاد.تازه الان که نشستم خاطرات رو مرور میکنم میفهمم چقدر کارش با ارزش بوده😐 روزها میرفتیم زیارت و نماز جماعت و بعد برمیگشتیم مهمان پذیر و استراحت و صحبت درباره چیزهایی که اون روز دیدیم مثلا سیستم سیم کشی خیابوناش که به نظرم جز عجایب بود یا اون حلواهایی که رویش کلی مگس نشسته بود و خودشون میخوردند و اتفاقی هم نمیفتاد و ...
خیلی وقت ها که حرم میرفتیم خیلی از آشناها و هم ولایتی هامون رو میدیدیم که اونهام پیاده اومده بودند کربلا و از اتفاقات سفر میگفتیم و این که کی فکرش رو میکرد بتونیم اینجا و توی این مکان مقدس همه با هم باشیم. همون جمعی که روزهای عاشورا تاسوعا توی روستامون تعزیه خوانی میکردن حالا کربلا بودند و این خیلی شگفت انگیز و شوق آور بود. مخصوصا روزی که خیلی از اهالی روستامون توی صحن حرم امام حسین شونه به شونه هم ایستاده بودند و سینه زنی میکردند. ما خانم ها این صحنه ها رو با گریه ی شوق تماشا میکردیم چون هر سال این صحنه ها رو توی روستا میدیدیم و دلمون کربلا بود اما حالا داشتیم توی خود کربلا و توی صحن حرم امام حسین این عزاداری ها رو می دیدیم.
کم کم حرم ها از اون چیزی که روز اول دیده بودم شلوغ تر میشد اما باز هم طوری نبود که نشه زیارت کرد. نمی دونم روز چندم سفرمون بود که توی زیارت دست مبارک حضرت عباس بودیم که یهو خاله و شوهر خاله م رو اون جا دیدیم و دوباره اشک های شوق و بغل و دیده بوسی ها و ...واقعا توصیف این صحنه ها سخته...
عکس های اون روز و لحظات بعدش رو داریم.
قرمزی چشمهامون و لبخندی که رو به دوربین زدیم رو فقط خودمون میفهمیم.
اون زمان تلفن همراهی نبود که از حال همدیگه باخبر باشیم و همین بود که دیدارها رو انقدر قشنگ و پر از حس های ناب میکرد...دوربینمون یه دوربین یاشیکای معمولی بود ولی عکسهایی که با اون دوربینها گرفته میشد و پروسه چاپ کردنشون لذت دیگه ای داشت.(پیشرفت تکنولوژی خیلی چیزها رو ازمون گرفته)
خاله م چون همسفران دیگه ای داشتند و هتل هم گرفته بودند دیگه به ما ملحق نشدند اما زیارت ها رو با همدیگه هماهنگ میکردیم که بریم. چند روز که کربلا بودیم و خوب همه جا رو زیارت کردیم وسایلمون رو امانت گذاشتیم پیش همون صاحب مهمانپذیر و راه افتادیم به سمت نجف برای زیارت حضرت علی (ع).
چقدر تمام لحظاتش قشنگ بود لحظه ای که به قبرستان وادیُ السّلام رسیدیم و وسعت و عظمت اونجا رو دیدیدیم. لحظه ای که به نجف رسیدیم و حرم حضرت علی (ع) رو زیارت کردیم و توی اون ایوان قشنگ زیارت خوندیم و زندگی کردیم.بازیگوشی های سینای چهار ساله مون رو نگاه میکردیم که جست و خیز کنان توی اون ایوان با صفا بازی میکرد و نسیم قشنگی که میومد و آرامشی که مثل یک رویا بود.
دو روز نجف بودیم و زیارت کردیم و بعد رفتیم سامرا و کوفه و کاظمین و بغداد و مداین و ...خلاصه هر جایی که زیارتی بود رو به لطف خدا تونستیم زیارت کنیم از طفلان مسلم گرفته تا سلمان فارسی و ابوذر و امامان عزیزمون در کاظمین ...این ها همه از لطف خدا و بعد درایت و برنامه ریزی بابام بود. ما راهنما نداشتیم و بابای عزیزم راهنما و تصمیم گیرنده سفرمون بود. این که کجا مستقر بشیم و با چی بریم و بیاییم و... سفرمون هم هیجانات خاص خود رو داشت. خیلی جاها سربازهای امریکایی توی جاده ها ماشین رو نگه میداشتند و مسافران رو تفتیش میکردند. این لحظات دلهره خاصی داشت اما به خیر میگذشت. یادمه بغداد و کاظمین یه مقدار ناامن بودند و صداهای تیراندازی گاهی اوقات شنیده میشد. برای همین توی کاظمین فقط یک روز موندیم. من توی اون سفر خیلی خام بودم و جهان بینی محدودی داشتم. مثلا یکی از دعاهام توی هر مکان زیارتی این بود که رتبه کنکورم خوب بشه😐
بعد از زیارت اون اماکن متبرک و عزیز برگشتیم کربلا. وقتی رسیدیم کربلا انگار که رسیده باشیم خونه ی خودمون. همچین آرامشی داشت. چند روزی کربلا بودیم و بعد نوبت وداع رسید...
دل کندن از اون بهشت حتی برای من که انقدر توی اون سفر خام بودم هم سخت بود...خیلی سخت😢
یکی از صحنه هایی که تا ابد تو ذهنم می مونه صحنه ای بود که از پشت شیشه اتوبوس گنبد حضرت ابولفضل رو میدیدم که دور تر و کمرنگ تر میشد و دل من که فشرده و فشرده تر میشد...این سفر بهترین سفر عمرم بود و همیشه خدا رو به خاطرش شکر می کنم...
کاش دوباره بتونم قدم توی اون بهشت پاک بذارم...
کاش قسمت همه مون بشه...
سفر به پایان رسید اما تا سالها دلمون همونجا موند...
...